جدول جو
جدول جو

معنی تشنه دل - جستجوی لغت در جدول جو

تشنه دل
(تِ نَ / نِ دِ)
بمعنی تشنه جگر است که کنایه از اشتیاق باشد. (برهان). تشنه جگر. (مجموعۀ مترادفات) (ناظم الاطباء) :
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی نم خونین چه مانده ای.
خاقانی.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتایی طلب کن.
خاقانی.
از تو نشایدکه بدین سان روم
تشنه دل از چشمۀ حیوان روم.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تشنه دل
تشنه عطشان، مشتاق آرزومند
تصویری از تشنه دل
تصویر تشنه دل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل، رقیق القلب، برای مثال تنک دل چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
تنگدل، دل افگار، آزرده دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشنه لب
تصویر تشنه لب
کسی که لب هایش از تشنگی خشک شده باشد، تشنه، بسیار تشنه
فرهنگ فارسی عمید
(تِ نِ دُ)
جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگۀ داردانل که امروز آن را ’بزچه اطه سی’ می نامند... یونانیان در جنگ ترویا برای اغفال خصم خود را در این جزیره مخفی کردند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ دِهْ)
دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ دِ)
تنک حوصله. کنایه از کسی که اخفای مال و راز نتواند کرد. (آنندراج). رقیق القلب. (از یادداشتهای محمد قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). که دلی مهربان و نازک دارد. کم صبر و کم تحمل:
گرنه تنک دل شده ای وین خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست ؟
نظامی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گرز خار برگردد.
سعدی.
تنک دل چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
(بوستان چ فروغی ص 38).
ز کاوش مژه رگهای جانش بشکافند
تنک دلی که چو من چشم برنمی دارد.
نظیری (از آنندراج).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و تنگ حوصله شود، بمعنی دون همت نیز گفته اند. (آنندراج). رجوع به تنگ دل شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ دِ/ تَ هَِ دِ)
درون دل. (ناظم الاطباء).
- از ته دل، از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ / نِ دِ)
آرزومندی. اشتیاق داشتن:
چه اسائت ز من آمدکه بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دِ)
آنکه دارای دل جوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ دِ)
جوف آن. داخل شکم. درون دل، کنایه از کعبۀ معظمه. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ / نِ لَ)
عطشان و سوخته لب. (ناظم الاطباء) :
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید.
خاقانی.
من گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه، گه ژاله هوایید همه.
خاقانی.
تشنه لب بر در دریا چو صدف
سر و تن بی سپری خواهم داشت.
خاقانی.
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی، چه سیراب و چه تشنه لب.
(بوستان).
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت.
حافظ.
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمۀ حیوان به درآیی.
حافظ.
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کشندۀ خواهان آب. که تشنگان را کشد. که تشنه را بفریبد بطلب آب و بکشد:
زین سراب تشنه کش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته ست این سراب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ / نَ تَ)
عطشان شدن. خواهان نوشیدن شدن:
چون تشنه شوم به رشتۀ جان
آبی ز جگر کشید خواهم.
خاقانی.
، سخت خواهان و آرزومند شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ دِ)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) :
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده.
خاقانی.
، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد:
روشن درون تفته دل گرم ژاژخای
آتش نهاد خاکی و معمور دودمان.
خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب
نگه کرد تیره دل افراسیاب.
فردوسی.
... برآن تیره دل، بارش تیر کرد.
نظامی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی (بوستان).
به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
، غمگین. مکدر. ملول:
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد:
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
عطشان. مشتاق آب: زمین شور را مانی که پاره ای آب شور می داری تا مرغان کور تشنه زده گرد تو درآمده اند. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل حساس رقیق القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه دل
تصویر تازه دل
آنکه دارای دل جوان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
آزرده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشنه شدن
تصویر تشنه شدن
عطش یافتن، مشتاق چیزی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
بدخواه، قسی القلب
متضاد: نیک دل، خیرخواه، مهربان، بدرای، بدسگال، تیره ضمیر، کوردل، گمراه، منحرف، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احساس تشنگی کردن، عطشان شدن، عطش یافتن، مشتاق شدن، آرزومند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گلوی تشنه
فرهنگ گویش مازندرانی
ناگوار، غذای بد طعم و مزه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند بی دمبه، ناگوار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شتاب زده
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی فصلی است، آدم فعال و پرجنب و جوش تلاش
فرهنگ گویش مازندرانی